بیا و درد هجران مُحبان را مُداوا کن
نگاهی از کرم بر چشمهای بسته ی ما کن
تمام آفرینش بی تو باشد جسم بی جانی
بیا بایک نگه بر خلق اعجاز مسیحا کن
بیا از غربت جدت بگو با مردم عالم
بیا و چشم مارا از سرشک سرخ دریا کن
ان شاءالله ببینم اون صبح جمعه ای رو که میاد، تکیه به دیوار کعبه میزنه، فریاد میزنه یا اهل العالم انا بقیة الله، یا اهل العالم انا ابن قتل العطشانا، من پسر اون آقایی هستم که با لب تشنه بین دو نحر آب.....
بیا از غربت جدت بگو با مردم عالم
بیا و چشم مارا از سرشک سرخ دریا کن
بیا دست یداللهی برون از آستین آور
طناب خصم را از دست عمه ات وا کن
کنار علقمه با مادر مظلومه ات زهرا
دو چشم خویش را دریا به یاد چشم سقا کن
بیا با اشک کن همچون عموی خویش سقایی
بریز از دیده خون گریه بر اولاد زهرا کن
میگه دیدم یه جمعیتی دارن میر به سمت کربلا، سید نورانی با صفایی جلودار ای قافله است، آقای با عظمتی هم با فاصله یه قدم عقب تر از ایشون دارن حرکت می کنند، در عالم رو یا سوال کردم این سید بزرگوار کیه؟ ندا رسید پیغمبر اکرم، اون آقایی که پشت سرشون میان کیه؟ ندا رسید امیرالمومنین، یه وقت نگاه کردم دیدم هودجی از آسمان به زمین آمد دوتا خان داخل این هودج نشستن یکی جونتره اما تکیده تر، یکی سن دار تر، گفتم: این دو تا خانوم کین؟ گفت: اون سن دار تره خدیجه است، اونی که جونه به پیری میزنه فاطمه است، یه آقا زاده ای هم دست مادر گرفته راه می برد، گفتم این آقازاده کیه؟ گفت: امام حسن مجتبی است، گفتم: کجا دارن میرن؟ گفت: شب زیارتی حسینه همه دارن میرن کربلا؛ دیدم این خانم از این هودج دستشون بیرون آوردن، دستشون نمی بینم اما بعضی میرن نزدی بی بی یه برگ سبزی به دستشون میده، نگاه کردم دیدم نوشته، " امان من النار لزوار الحسین"...
وقتی از مدینه ای کاروان اومد بیرون، خیلی این قافله با ترس با دلهره از شهر اومد بیرون، نیمه شب ابی عبدالله عباس رو علی اکبر رو جونترها و بزرگترها رو مامو کرد گفت خیلی آروم با آرامش بچه ها و مخدرات را بیدار کنین، و اومدن تو اون خواب قشنگی که رقیه داشت و سکینه داشت دونه دونه این بچه ها رو بیدار می کردن، همه بلند شدن و سوار مرکب ها شدن، تا چند قدمی از شهر اومدن بیرون ابی عبدالله برگشت یه نگاهی، به در دیوار مدینه کرد، گفت: مدینه خداحافظ، بچه های زینب اون لحظه نبودن تو شهر با عبدالله از شهر بیرون رفته بودن، قافله که اومد بیرون دو سه منزل که از شهر فاصله گرفت، عبدالله این دو تا بچه ها رو رسوند به قافله، تا اون لحظه ای که این بچه ها برسن به قافله، حضرت زینب هی بر می گشت ته قافله رو نگاه می کرد، خدایا عبدالله چرا بچه ها رو نیاورد، کی میرسن، نگرانی بی بی زینب اینه که من نباید شرمنده بشم از محضر پدرم، مادرم، برادرم، ام البنین چهارتا پسراش فرستاده بیاد کربلا، وقتی دید عبدالله دو تا بچه ها رو آورد، اینقدر خوشحال شد بی بی زینب، خدا رو شکر کرد، وقتی که بچه ها میخواستن برن به میدان، چندین با این بچه ها رفتن محضر ابی عبدالله اما آقا اذن میدان نداد، حضرت زینب اومد دید بچه ها جفتشون پشت خیمه نشستن و دارن گریه میکنن بی بی فرمود: چیه عزیزان دلم چرا گریه میکنید، عرضه داشتن: مادر، دیشب یادته تو خیمه وقتی تاریک شد، وقتی که قاسم بن الحسن سوال کرد که، عمو جان من فردا در کربلا به شهادت میرسم، یادته دایی چی جواب قاسم داد، حضرت زینب یه نگاهی کرد، فرمود: چی میخواید بگید، عرضه داشتن تو اون لحظات ما هیچوقت یادمون میره که دایمون شروع کرد گریه کردن و فرمود نه تنها تو قاسمم علی اصغرمم اینا میکشن، یادته، حضرت زینب فرمود: بله عزیان دلم، پس چرا ما رفتیم اذن بگیرم به ما اجازه نداد، چندین با رفتیم،گفت: من یه چیزی میگم اگه این حرف بگید رد خور نداره، گفت: برید پیش دایتون، سرتون کج کنید، اگه دیدید اجازه نمیده بگید دایی جان تو رو به جون مادرت، اگه جان مادرش قسم بخورید دیگه دست رد به سینتون نمیزنه، رفتن اذن گرفتن برگشتن اومدن تو خیمه، بی بی زینب خودش بچه ها رو برا میدان رفتن آماده کرد، سرمه به چشمشون کشید، شمشیرشو حمایل کرد، با بچه وداع کرد، گفت: اگه میخواین وداع کنید همین جا وداع کنید از خیمه رفتید بیرون دیگه بر نگردید، نکنه جلو چشم حسین بیاید با من وداع کنید...
چه وداعی چقدر جانسوز است
کربلا کرب والبکاء شده است
مادری پشت پرده ی خیمه
دست بر دامن دعا شده است
گریه های حرم سؤالی شد
راستی بانوی قبیله کجاست
شیر مردان زینب کبری
کمی آهسته پس عقیله کجاست
سخت ازپیله خیمه دل کندی
بال پروازتان تقلا کرد
نام زهرا گره گشاتان شد
قسم عشق کار خود را کرد
گرگهای گرسنه ی این شهر
در کمینند با خبر باشید
این خلیفه پرستهای حریص
لاله چینند با خبر باشید
نوه ی مرتضی شدن جرم است
خونتان را حلال می بینند
تازه إسلام نابتان راهم
زیر تیغ سؤال میگیرند
شعله های نفاق این مردم
از سقیفه زبانه میگیرد
جان زهرا فکر خود باشید
پهلو ها را نشانه می گیرند
خون دل روزی علی کردند
پشت پا می زنند این مردم
کوفه را با مدینه فرقی نیست
بی هوا میزنند این مردم
کوچه وا میکنند باحیله
کینه فتوای لاله کوبی داد
تجربه گفت:اولین کوچه
در مدینه جواب خوبی داد
وقتی همه ی حرفاش با بچه ها زد، بچه ها رو از خیمه روانه ی میدان کرد، تا بچه ها رفت تازه بی بی پرده خیمه رو انداخت نشست عقده ی دل باز شد شروع کرد گریه کردن، وقتی رجز خوندن بچه ها رو شنید فهمید اسمه کار خودش کرد، عزیزان دلم باید سابق این جنگ براتون بگم.....
اصل این جنگ بر سر فدک است
کوچه راهی به کربلا دارد
بیشتر فکر دستشان باشید
راستی، سمت حرمله نروید
شرح این درد، مو به مو مانده
به خدا حیف چشمهای شماست
چند تیری برای او مانده
بی بی زینب از لای این پرده خیمهنگاه کرد، دید ابی عبدالله داره بچه هاش میاره به سمت خیمه ها، پرده رو انداخت و از خیمه بیرون نیومد، این قصه سر بسته موند تا وقتی کاروان برگشت به مدینه، دیدن عبدالله بن جعفر بین این محمل ها داره می گرده، هی سرک میکشه بین محمل ها، به هرکی می رسه میگه شما زینب منو ندیدید؟ چشم به چشم و روبروی زینب شد، اما زینب نشناخت، گفت: عبدالله حق داری زینب نشناسی، گفت: زینب جان چرا موهات سفید شده؟ چرا قدت خمیده؟ چرا تکیده شدی؟ گفت: عبدالله طاقت داری برات بگم یا نه، عبدالله اگه دست ولایت حسین رو سینم نبود الان صد باره جون داده بودم، عبدالله خودم دیدم دور حسینم حلقه زدن.... عبدالله پرسید: زینب جان شنیدم وقتی بچه های حسین به شهادت رسیدن نه تنها تو به استقبال رفتی برا علی اکبر جلو جلو رفتی، زینب جان شنیدم وقتی بچه های من به شهادت رسیدن اصلاً از خمیه بیرون نیومدی چرا؟ بی بی زینب رو کرد به عبدالله؛ عبدالله از خیمه بیرون نرفتم نکنه چشمم به چشم حسین بیفته برادرم از من خجالت بکشه، گفت: عبدالله میدونی چرا از خیمه بیرون نرفتم، آخه می ترسیدم با حسین روبرو بشم من خجالت زده ی حسین بشم، هدیه ام ناچیز بود، خجالت می کشیدم حسین ببینم،
روز من سیه تر از شب نباشه
به جز ذکر توام بر لب نباشه
به عبدالله بن جعفر بگویید
دگر این زینب آن زینب نباشه
هودج: کجاوه ای که در آن زنان نشینند
تکیده: لاغر، شکسته